تاريخ : یک شنبه 18 آبان 1393برچسب:, | 13:7 | نویسنده : دلارام بانو



تاريخ : یک شنبه 18 آبان 1393برچسب:, | 12:54 | نویسنده : دلارام بانو

بوسه



تاريخ : پنج شنبه 8 آبان 1393برچسب:, | 19:35 | نویسنده : دلارام بانو

No one knows whats wrong with

a love sike person

evev himself

a moment his well,a moment bad

a moment relaxet,a moment tense

a moment ...

of course,all this craziness is for

befor abloody  failore...

though,they all have a word of ..

sense impassible to discribe

 

 

هیچکس نمیدونه ادم عاشق چه مرگشه

حتی خودش

یه لحظه خوبه یه لحظه بد

یه لحظه ارومه یه لحظه بی قرار

یه لحظه...

البته این همه حماقت برایه قبل از یه شکست جانانه است

هرچند همه اینا عالمی داره که نگو



تاريخ : پنج شنبه 8 آبان 1393برچسب:, | 19:25 | نویسنده : دلارام بانو



تاريخ : پنج شنبه 8 آبان 1393برچسب:, | 18:43 | نویسنده : دلارام بانو

اینم از عکسه بچه گیایه احسان علیخوانی...

اینطور ک میگننننننن

رنگ چشماش چیشده...سوال شده برام میترسم بمونه غده بشه فهمیدین منم در جریان بزارین...



تاريخ : پنج شنبه 8 آبان 1393برچسب:, | 18:20 | نویسنده : دلارام بانو



تاريخ : چهار شنبه 7 آبان 1393برچسب:, | 17:34 | نویسنده : دلارام بانو

An Amish boy and his father were in a mall.they were amazed by almost every thing they saw,but especially by 2 shinysilver walls that coud move apart and then slide back together again.

the boy asked,what is this father!!!???

the father responded,son,i have never seen anything like this in my life,i dont no what is it..

While the boy and his father were whatching with amazement,a fat,ugly old lady moved up to the moving walls and peressed button.

The walls opened and the lady walket between them into a small room.

The walls closed ,and the boy and his father whatched the small number above the walls light up sequnetially...

They continued to watch until it reached the last number and then the numbers began to lite in the reverse order finally the walls opened up again and a gorgeous 24 years old blond steppet out...

The father not talking his eyes off the young woman,seid quietly to his son...

Go get ur mother...

 

 

 

 

پدرو پسر شهرندیده ای وارد فروشگاهی شدند.تقریبا همه چیز شگفتی انها را برمی انگیخت...از جمله دیوار براق و نقره ای که میتوانست ازهم جدابشه و  دوباره بسته بشه.

پسر از پدر پرسید این چیه؟

پدر گفت من تا حالا در عمرم چنین چیزی ندیدم.در حالی که با شگفتی تماشا میکردند خانوم  زشت و چاقی رفت بطرف در متحرک و وارد یک اتاقک کوچیک شد درها بسته شدند

پدرو پسر دیدند شماره هایه کوچکی بالایه لامپ ها به ترتیب روشن میشن.وقتی شماره ها تموم شد شماره ها بالعکس روشن شد.

دختر 24 ساله خوشگل بور ازون اومد بیرون...

پدر در حالی که چشمشو از دختر خوشگل برنمیداشت به پسرش گفت:برو مادرتو بیار...

 

 



تاريخ : چهار شنبه 7 آبان 1393برچسب:, | 16:21 | نویسنده : دلارام بانو



تاريخ : دو شنبه 5 آبان 1393برچسب:, | 19:57 | نویسنده : دلارام بانو

My peer...be happy

nothing in vale hasnt cost ...

For fidgety u...



صفحه قبل 1 2 صفحه بعد